غزل شمارهٔ ۵۰۰۳
لطیفه ای عجب است این که لعل سیرابش
مدام می چکد وکم نمی شود آبش
کسی که راه به بحر محیط وحدت برد
غریب نیست درآغوش دشت سیلابش
چو مرده ای است که خوابانده اند در کافور
کسی که در شب مهتاب می برد خوابش
چو تیر سخت کمان برون عارف
ز مسجدی که بود رو به خلق محرابش
قدمی که خم شود از بار درد و غم صائب
نهنگ می کشد از بحر عشق قلابش