غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد