الحکایة و التمثیل
فاطمه خاتون جنت ناگهی
پیش سید رفت در خلوتگهی
گفت کرد از آس دستم آبله
یک کنیزک از تو میخواهم صله
تا مرا از آس رنجی کم رسد
تا کیم از آس چندین غم رسد
آس گردونم چو یک ارزن بود
آس کردن خود چه کار من بود
وی عجب در پیش حیدر روزگار
بود آن ساعت غنیمت بیشمار
دست بگشاد و ببخشید آن همه
هیچ نگذاشت از برای فاطمه
یک دعاش آموخت زیبا و عزیز
گفت این بهتر ترازان جمله چیز
چون نماند از انبیا میراث باز
کار چندینی مکن برخود دراز
هان چگوئی ظلم بود این یا نبود
بود این شفقت همه دین یا نبود
آنکه او از فقر فخر آمد عزیز
کی گذارد هیچ کس را هیچ چیز
هست دنیا دشمن حق بی مجاز
دشمن حق کی گذارد دوست باز
گر سر دین داری ای بی پا و سر
راه دین این نیست زین ره در گذر
دین تو از بهر خلاص خویش دار
در دو عالم درد خاص خویش دار
بی شک این نادادن اینجا دین بود
در فدک صدیق را هم این بود
درد حق گر دامن جان گیردت
این تعصب کی گریبان گیردت
انس حضرت جانفزایت بس بود
تا که تو هستی خدایت بس بود