غزل شمارهٔ ۱۰۱
هم ز وصف لبت زبان خجلست
هم ز زلف تو مشک و بان خجلست
تا دهان و رخ ترا دیدند
غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست
دل به جان از رخ تو بویی خواست
سالها رفت و همچنان خجلست
دیده را با رخ تو کاری رفت
دل بیچاره در میان خجلست
عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه
که تو دانی که: میزبان خجلست
ای قلم، شرح حال من بنویس
که ز بی خدمتی زبان خجلست
اوحدی کی به پیشگاه رسد؟
آنکه از خاک آستان خجلست