غزل شمارهٔ ۵۲۱۸
دل را نکند گریه ز اندوه جهان پاک
ازداغ به باران نشود لاله ستان پاک
از پرتو خورشید دلم داغ و کباب است
کآمد به جهان پاک وبرون شد ز جهان پاک
سیلاب حوادث شود افسانه خوابش
آن را که بود خانه ز اسباب جهان پاک
چون تیر هدف رانکنی دست درآغوش
تا خانه خود رانکنی همچو کمان پاک
در حوصله اش قطره شود گوهر شهوار
آن را که بود همچو صدف کام و دهان پاک
گر غوطه به دریا دهیش پاک نگردد
هرکس که نشد ازنظر پیر مغان پاک
بر سر زدم از بس که بیطاقتی شوق
شد بادیه عشق تو از سنگ نشان پاک
خون می خورم از غیرت آن تیغ که کرده است
از صفحه رخسار تو خط را به زبان پاک
خون سنگ که از پرتو خورشید شود لعل
از عشق مراگشت دل و جان و زبان پاک
در هیچ دلی نیست غم رزق نباشد
صائب نشد این سفره ز اندیشه نان پاک