غزل شمارهٔ ۳۱۴۹
نه هر پیمانه ای از حال خود ما را بگرداند
مگر رطل گران این سنگ را از جا بگرداند
به جد وجهد نتوان گرد هستی از خود افشاندن
مگر سیلاب را از حال خود دریا بگرداند
کنند آزاد مرغی را که گردانند گرد خود
مرا تا کی جنون بر گرد این صحرا بگرداند؟
نمی آید ازین ظاهرپرستان باطن آرایی
چگونه رخت خود را صورت دیبا بگرداند؟
دل روشن بد و نیک جهان را خوب می بیند
کجا آیینه رو از زشت و از زیبا بگرداند؟
مکافات عمل در چشم ظالم خواب می سوزد
از ان در خانه های زخم، پیکان جا بگرداند
تفاوت نیست در اجزای این وحشت سرا صائب
کسی تا چند جای خویش را بیجا بگرداند؟