غزل شمارهٔ ۴۲
مرا گر یار بنوازد، زهی دولت زهی دولت
وگر درمان من سازد، زهی دولت زهی دولت
ور از لطف و کرم یک ره درآید از درم ناگه
ز رخ برقع براندازد، زهی دولت زهی دولت
دل زار من پر غم نبوده یک نفس خرم
گر از محنت بپردازد، زهی دولت زهی دولت
فراق یار بیرحمت مرا در بوتهٔ زحمت
گر از این بیش نگدازد، زهی دولت زهی دولت
چنینم زار نگذارد ، به تیماریم یاد آرد
ورم از لطف بنوازد، زهی دولت زهی دولت
ور از کوی فراموشان فراقش رخت بربندد
وصالش رخت در بازد، زهی دولت زهی دولت
و گر با لطف خود گوید: عراقی را بده کامی
که جان خسته دربازد، زهی دولت زهی دولت