غزل شمارهٔ ۵۲۹۶
تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام