غزل شمارهٔ ۲۲۹۵

از بس مکدرست درین روزگار صبح
از دل نمی کشد نفس بی غبار صبح
رخسار نو خط تو خوش آمد به دیده اش
از شب کشید سرمه دنباله دار صبح
باشد نظر به زنده دلان، شیرخواره ای
هر چند آمده است به دنیا دو بار صبح
جان می دهد نسیم خوشش اهل درد را
دارد مگر نفس ز لب لعل یار صبح؟
از دفتر صباحت آن آفتاب روی
یک فرد باطل است درین روزگار صبح
از شرم هیچ جا نتواند سفید شد
تا دیده است چاک گریبان یار صبح
گردد در آفتاب پرستی دو تیغه باز
بیند اگر به چهره آن گلعذار صبح
مهر قبول بر ورقش آفتاب زد
تا لوح ساده کرد ز نقش و نگار صبح
خورشید بوسه بر قدم شبروان زند
سر بر زند ز دیده شب زنده دار صبح
سالک میان خوف و رجا سیر می کند
مانده است در کشاکش لیل و نهار صبح
بتوان به قصر شیرین از جوی شیر رفت
باشد دلیل گمشدگان را به یار صبح
زان کمترست عمر که گیرند ازو حساب
بیهوده می کند نفس خود شمار صبح
تخم زمین پاک، یکی می شود هزار
از ابر دیده قطره چندی ببار صبح
گلدسته بهشت برین، روی تازه است
برگ شکوفه ای است ازین شاخسار صبح
هر شام، دور جام شکرخند از کسی است
هر روز سر برآورد از یک کنار صبح
از خط صفای عارض او شد یکی هزار
در موسم بهار بود بی غبار صبح
زنگار غم به باده روشن چه می کند؟
از خنده ای برآورد از شب دمار صبح
تر می کند به خون شفق نان آفتاب
از راستی چه می کشد از روزگار صبح
هر کس شبی به کوی خرابات زنده داشت
دید از بیاض گردن مینا هزار صبح
هر کار را حواله به وقتی نموده اند
شام است وقت ساغر و وقت شکار صبح
تا این غزل ز خامه صائب علم کشید
شد شیر مست خنده بی اختیار صبح