غزل شمارهٔ ۵۸۲۹
تا چند پیر میکده را درد سر دهم؟
رفتم ز می قرار به خون جگر دهم
یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزی که دست خویش به دست دگر دهم
دل نیست وحشیی که شود رام با کسی
دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
یوسف به سیم قلب فروش ز عقل نیست
حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوی من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل میوه دار درین بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستی از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از برای سوختگان چون شرر دهم
بی حاصل است نخل امیدم چو بیدو سرو
صائب مگر به تربیت عشق بردهم