غزل شمارهٔ ۶۰۳
تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل
از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم
دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر
گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم
در جادهای مشتبه هر سالکی را رهبری
در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم
تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم
از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم
مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل
دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم
رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی
خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر در ره او باختم سردار سربازان شدم
یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی
هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو
شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم
بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ
خورشید بس تابان شدم دریای بیپایان شدم
ای فیض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی
دعوای بیمعنی کنی من این شدم من آن شدم