غزل شمارهٔ ۴۴۹۳

بغیر خط که ز روی لطیف یار برآید
ز آب آینه نشنیده کس غبار برآید
ز آه گرم چه پرواست آهنین دل او را
که تیغ از آتش سوزنده آبدار برآید
ز رشک آن لب یاقوت رنگ لعل بدخشان
چو لاله از جگر سنگ داغدار برآید
غنی است فکر گلو سوز من ز سلسله جنبان
به پای خویشتن از سنگ این شرار برآید
توان نهاد به دل تا به چند دست تهی را
غریب نیست اگر آتش از چنار برآید
مرا به زخم زبان دل تهی ز عشق نگردد
کجا به سوزن تدبیر خارخار برآید
شکست رنگ گل از روی آفتاب مثالت
چگونه خاک نشین با فلک سوار برآید
عطای ساقی اگر باده را سبیل نسازد
ز دست کوته ما چون سبو چه کار برآید
نمی توان دل روشن درست برد ز دنیا
چگونه آینه سالم ز زنگبار برآید
ز مال رشته طول امل گسسته نگردد
کجا به گنج گهر پیچ وخم ز مار برآید
بر آید اختر من صائب از وبال زمانی
که تخم سوخته از خاک در بهار بر آید