در معنی آنکه عاقلان بی‌غم نباشند

سنایی / حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه / الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله

معرفت را شرفت پناهِ شماست
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بی‌غمی را نیست
پای در گِل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بی‌غمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود اندُه از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بی‌غمی را تو غم هی خوانی
غم ترا می‌خورد ز بی‌خطری
تو چنان کس نه‌ای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم