شمارهٔ ۴۹
زهی رخت به دلم رهنمای اندیشه
رونده را سر کوی تو جای اندیشه
به خاطرم چو تو اندیشه را نمودی راه
تو باش هم به سخن رهنمای اندیشه
که آفتاب خرد در غبار حیرت ماند
ز درهٔ دهنت در هوای اندیشه
چو آفتاب رخت شعله زد ز برج جمال
فگند سایه برین دل همای اندیشه
دل مرا که تو در مهد سینه پروردی
بشیر مادر اندوه زای اندیشه،
چو پیر منحنی، اندر مقام دهشت بین
مدام تکیه زده بر عصای اندیشه
سپاه شادی پیروز بود بر دل، اگر
غم تو نصب نکردی لوای اندیشه
دل چو گنج مرا مار هجر تو به طلسم
نهاد در دهن اژدهای اندیشه
غم تو در دل چون چشم میم من پنهان
چنان که پنهان در گفتهای اندیشه
به روزگار تو اندیشه را درین دل تنگ
شکنجه کردم و کردم سزای اندیشه
اگر چنین است اندیشه وای این دل وای
وگر چنان که دل این است وای اندیشه
به آب چشم و به خون جگر همی گردد
به گرد دانهٔ دل آسیای اندیشه
دلم چو پیرهن غنچه پاره پاره شود
چو غصه تنگ ببندد قبای اندیشه
به دست انده تو همچو نبض محروران
دلم همی تپد از امتلای اندیشه
یزید عشق تو هر روز تشنه خون ریزد
حسین دل را در کربلای اندیشه
تو در زمین دلم تخم دوستی کشتی
ولی نرست ازو جز گیای اندیشه
من شتر دل اگر بار غم کشم چه عجب
چو نیست گردن جان بی درای اندیشه
به هیچ حال زمن رو همی نگرداند
براستی خجلم از وفای اندیشه
غم فراخ رو تو روا نمیدارد
که دل برون رود از تنگنای اندیشه
چو کرد جان من اندیشهای ورای دو کون
مقام قدر تو دیدم ورای اندیشه
چو زاد حاجی اندر میان ره برسید
در ابتدای رهت انتهای اندیشه
نماز نیست مرا تا بلال زلفت گفت
ز قامت تو دلم را صلای اندیشه
به وصف روی تو گلها شکفت جانم را
به باغ دل ز نسیم صبای اندیشه
ولی نبرد به سر وصف روی گل رنگت
که خار عجز درآمد به پای اندیشه
چو جان خوش است از اندیشهٔ تو دل، گر چه
که خوش دلی نبود اقتضای اندیشه
درخت طوبی قد تو در بهشت وصال
وگر به سدره رسد منتهای اندیشه
جز این نبود مراد دلم در اول فکر
خبر همین است از مبتدای اندیشه
چو نیست بخت مرا آن اثر که من روزی
به خدمتت رسم، ای مبتغای اندیشه!
به یاد مجلس وصلت خورم مدام شراب
به جام بی می گیتی نمای اندیشه
مرا که آتش شوق تو دل به جوش آورد
ز وصف تست نمک در ابای اندیشه
ز بهر پختن سودای وصل تست مدام
نهاده دیگ هوس بر سه پای اندیشه
به ناخن ار رگ جانم چو چنگ بخراشی
ایا دلم ز غمت مبتلای اندیشه!،
ز راستی که منم، بر نیارم آوازی
مخالف تو پس پردههای اندیشه ...