غزل شمارهٔ ۱۹۶
نیست پروای فنای خود دل وارسته را
تیغ خضر راه باشد دست از جان شسته را
در دیار عشق کس را دل نمی سوزد به کس
از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را
آه اوراق دلم را هر یکی جایی فکند
رشته شد مقراض از ناسازی این گلدسته را
عیش دنیا بی طراوت می کند رخسار را
پوست بر تن خشک شد از هرزه خندی پسته را
سینه ها را خامشی گنجینه گوهر کند
یاد دارم از صدف این نکته سر بسته را
تا مهش در هاله خط رفت، شد پا در رکاب
باعث آوارگی گردد کمر گلدسته را
در دیار ما که دارد عشق پنهانی رواج
سکه قلب است رخسار به ناخن خسته را
دعوی آهستگی ای مور پیش ما مکن
نقش پا هرگز نباشد مردم آهسته را
در حریم دل ندارد راه، فکر دوربین
هیچ کس نگشوده است این نامه سر بسته را
بر ورق نتوان به زنجیر مدادش بند کرد
شهپر برق است بر تن مصرع برجسته را
رشته اشک مرا بنگر، ندیدستی اگر
در گره از پای تا سر، رشته نگسسته را
ای صبا مشت سپندی بر سر آتش بریز
گر بپرسد یار حال صائب دلجسته را