غزل شمارهٔ ۳۷۶۸

ز خط صفای دگر روی یار پیدا کرد
ز داغ، حسن دگر لاله زار پیدا کرد
ز خط کشید رخش گرد خویش دایره ای
فغان که رهزن دلها حصار پیدا کرد
مباد روز خوش آن خط بی مروت را!
که در میان من و او غبار پیدا کرد
اگرچه حکم بیاضی بلند رتبه نبود
به دور گردن او اعتبار پیدا کرد
غریب بود محبت درین جهان خراب
مرا به خون جگر، روزگار پیدا کرد
اگر به آب رسانند خاک عالم را
نمی توان چو من خاکسار پیدا کرد
چه دامهای رمیدن به خاک کرد آهو
که چشم شوخ تو ذوق شکار پیدا کرد
چو زلف روز من آن روز تیره شد صائب
که راه حرف، خط مشکبار پیدا کرد