غزل شمارهٔ ۴۶۲
ندارد خواب چشم عاشق دیوانه در شبها
نمی افتد ز جوش خویشتن میخانه در شبها
به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه کاری
که دل روشن شود از گریه مستانه در شبها
ازان هر دم بود جایی درین ظلمت سرا سالک
که گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شبها
ندارد خلق، با هر کس سیه شد روز او، کاری
ز سنگ کودکان ایمن بود دیوانه در شبها
ز حرف پوچ دلهای سیه را نیست پروایی
که خواب آلودگان را خوش بود افسانه در شبها
گوارا می شود روز سیاه از آتشین رویان
که رقص شادمانی می کند پروانه در شبها
نگردد خواب گرد دیده خونبار عاشق را
که از می گرم گردد دیده پیمانه در شبها
ز روی انجم از شب زنده داری نور می بارد
تو هم چون شمع، قدی راست کن مردانه در شبها
پریشان می کنی جمعیت شب زنده داران را
به زلف خود مکش ای عنبرین مو، شانه در شبها
ندارم خلوتی تا می کشم تنها، خوش زاهد
که از محراب دارد گوشه ای رندانه در شبها
ره خوابیده هیهات است بی شبگیر طی گردد
به مهد خواب شیرین تن مده طفلانه در شبها
ندارد خواب با پای نگارآلود، بوی گل
به گرد باغ سیری کن سبکروحانه در شبها
دل افگار ما را نیست غیر از داغ، دلسوزی
ز چشم جغد دارد روشنی ویرانه در شبها
مبادا آه کم فرصت به دامانت درآویزد
ز خلوت برمیا زنهار بی باکانه در شبها
رفیقان موافق می برند از دل سیاهی را
حریفی نیست به از شیشه و پیمانه در شبها
مکن پهلو به بستر آشنا صائب چو بی دردان
سری چون غنچه بر زانو بنه رندانه در شبها