غزل شمارهٔ ۵۷۱۴
گمان مبر که بغیر از تو آشنا دارم
بجز تو ره به کجا می برم که را دارم
به قدر زخم بود راه شانه را در زلف
به چاکهای دل خود امیدها دارم
ز بس که در تن من داغها به هم پیوست
گمان برند زره در ته قبا دارم
درین محیط که بازوی موج خار و خس است
به دست بسته تمنای آشنا دارم
ز خاکساری من چشم می شود روشن
به چشم مردم از آن جا چو توتیا دارم
چو روسفیدی من در شکستگی بسته است
دریغ دانه خود چون ز آسیا دارم
ز داغ تشنه لبی دل نمی توان برداشت
وگرنه راه به سرچشمه بقا دارم
به مدعا نرسیدن شده است مطلب من
وگرنه رخصت اظهار مدعا دارم
مرا به باغ کسان نیست حاجتی چون صبح
ز چاک سینه خود باغ دلگشا دارم
به پاره کردن من دوخته است عالم چشم
اگر چه چون حرم کعبه یک قبا دارم
ز راستی نبود شاخهای بی بر را
خجالتی که من از قامت دو تا دارم
گران چو سبزه بیگانه ام درین بستان
به جرم این که سخنهای آشنا دارم
علاقه ای که کتان را بود به ماه تمام
به پاره پاره دل من جدا جدا دارم
چنان خوش است به آزادگی مرا صائب
که وحشت قفس از نقش بوریا دارم