غزل شمارهٔ ۵۲۲۶
می زنم گرم زبس تیشه خود بر رگ سنگ
می زند پیچ وخم موی بر آذررگ سنگ
تا شد از سرمه وحدت نظر من روشن
رشته تجلی است مرا هر رگ سنگ
بیستون را منم آن کوهکن آتشدست
که شده است از عرقم رشته گوهر رگ سنگ
نیست روشن گهر از سختی دوران دلتنگ
خون یاقوت همان جوش زند دررگ سنگ
شکوه از سختی ایام زکم ظرفیهاست
جوی شیر است مرا پیش نظر هررگ سنگ
که دگر دست برآورد به شیرین کاری ؟
که شد از جوش حلاوت شکر رگ سنگ
شد به فرهاد ز کیفیت حسن شیرین
بیستون رطل گران وخط ساغر رگ سنگ
از دل سخت محال است برون آید آه
در کف سنگ بود عاجز و مضطررگ سنگ
از دم تیشه آتش نفس من کرده است
علم انگشت به زنهار مکرر رگ سنگ
تیغ کهسار درآید به نظر جوهردار
بس که پیچیده زسوز دل من هررگ سنگ
آنقدر گوش به افسانه غفلت دادم
که شد از خواب گرانم مژه تررگ سنگ
نیست از زخم زبان سنگدلان را پروا
نگشاید دهن شکوه ز نشتر رگ سنگ
بیستون بس که شد از کشتن فرهاد غمین
مژه اشک فشان است سراسر رگ سنگ
خون فرهاد محال است که پامال شود
که به خونخواهی او بسته کمرهر رگ سنگ
دل مخور در طمع مزد که سازد ز شرار
دهن تیشه فرهاد پر از زر رگ سنگ
نر م کن نرم رگ گردن خود را زنهار
که زسختی نشود رشته گوهر رگ سنگ
صائب از شوق گهر جوش نشاطی دارم
که رگ ابر بهارست مرا هر رگ سنگ