ای ترک سیهچشم سراپا همه جانی
تنها نه همین جان منی جان جهانی
با ما به ازین باش از آنرو که در آفاق
آن چیز که هست از همه بهتر تو همانی
دنیا کند از فضل و شرف فخر به عقبی
تا حسن تو باقیست درین عالم فانی
امروز تویی دشمن مردم به حقیقت
کاشوب تن و شور دل و آفت جانی
سروی نهگلی نه ملکی نه قمری نه
آنقدر نکوییکه ندانم به چه مانی
مسکین دلم از یاد تو بیرون نرود هیچ
کاش این دل سودازده از من بستانی
گر غایبی از من چه شکایتکنم از تو
تو مردمک چشم از آنروی نهانی
یاد آیدت آن روز که گفتم به تو در باغ
بنشین برگلکاتش بلبل بنشانی
گفتیکه من و باغکدامیم نکوتر
گفتم تو بهر زانکه تو ایمن ز خزانی
گفتی چه خوشم آید ازین سرو ستاده
گفتم ز تو من خوشترم آید که روانی
از بس که دل و جان به سر زلف تو آویخت
زلفت دگر از باد نجنبد زگرانی
تل سمنی بینم از آن موی میانت
باریکخیالی نگر و چربزبانی
جز عکس رخ خوب تو در آینه و آب
حسن تو ندارد به جهان ثالث و ثانی
پرسی همی از من که گل سرخ کدام است
جانا توگل سرخ تصور نتوانی
کانجا که تویی رنگ گل سرخ شود زرد
اینستکه هرگز تو گل سرخ ندانی
دانیکه چرا دارمت اینگونه همی دوست
زآنرویکه چون بخت خداوند جهانی
فرمانده ملک جم و فرمانبر خسرو
کز خنجر او رشک برد برق یمانی
سالار ظفرمند عدوبند حسین خان
کز نعمت اوبهره برد قاصی و دانی
آن صدر فلکقدر که در مطبخ جودش
افلاک قدورند و مه و مهر اوانی
خدمتگر جاهش چه اکابر چه اصاغر
روزیخور خوانش چه اعالی چه ادانی
ای طفل هنر را دل وقّاد تو دایه
وی کاخِ کرم را کفِ فیاضِ تو بانی
گر خلد نهم خوانمت از خلق همینی
ور چرخ دهم دانمت از قدر همانی
از فخر در ایوان سخا صدرنشینی
وز تیغ به میدان وغا فتنه نشانی
چو جان که به پیرامنش از جسم حصارست
محصور زمیناستی و سالار زمانی
هرچند به یک شبر میانست ترا جای
از جاه بر از حوصلهٔکون و مکانی
گیتی مگر از حق ز پی فخر نشان خواست
کز فخر تو بر پیکر آفاق نشانی
مختار همه خلقی و مجبور سخایی
منشار سر خصمی و منشور امانی
بستان امل را به سخا ابر بهاری
پالیز اجل را به وغا باد خزانی
باکجروشان بسکه بدی ظن من اینست
کایدون به فلک دشمن برج سرطانی
بیند ز پی بذلکرم دیدهٔ حزمت
ناگفته ز دل صورت آمال و امانی
از شوق مدیح تو چو حمام زنانست
مغز سرم از غلغلهٔ جوش معانی
وآیند معانی به لبم خود به خود از حرص
بیکسوت الفاظ و تراکیب معانی
مدح تو بود حرز تنم زانکه درو هست
از فضل خدا خاصیت سبع مثانی
در مشت تو روزی به عدو کرد کمان پشت
پیوسته پیّ مالشُ دو گوش کمانی
رمح تو به آزار عدو کرد زبان تیز
زان در صدد تیزی بازار سنانی
پیکان تو پیکیست سبکسیر که چون جان
جا در دل دشمنکند از تیز لسانی
بیچاره شبان در بر گرگان شده مزدور
زیراکه به عهد توکند گرگ شبانی
میدان شود ار خنگ ترا عرصهٔ هستی
در یک نفسش طی کند از گرم عنانی
جز راستی از تیر ندیدی به چه تقصیر
چون کجروشانش ز بر خویش برانی
نینی به سویکج رو شانش بفرستی
تا راستی کیش تو بینند عیانی
از دیدن تو خصم شود زرد مگر تو
اندر دل او موجب درد یرقانی
در باس توگیرد دل بدخواه مگر تو
اندر دل او مورث رنج خفقانی
فرمانده دنیایی و فرمانبر خسرو
ویران کن دریایی و برهمزن کانی
در خلد کشد گر تف تیغ تو زبانه
رضوان شود از بیم زبونتر ز زبانی
دو روز به یک حکم تو صد نهر روان شد
نینیکه درین معجزه رمزیست نهانی
از خجلت حلم تو زمین یکسره شد آب
وانگاه ز احکام تو آموخت روانی
کامی نه که از لقمهٔ جود تو نجنبد
بخبخ تو مگر تالی عید رمضانی
گفتینکشم دشمن خود را به سوی خویش
بسیار منت تجربه کردم نه چنانی
زیراکه دوصد مرتبه دیدم به خم خام
دو رقعه عدو را به سوی خویشکشانی
نیشکّر از فخر ببالد که تو چون نی
در طاعت و در خدمت شه بسته میانی
صدرا به ثنای تو زبان تا بگشودم
بربسته در غم به رخم چرخکیانی
ز الطاف تو غیر از غم خوبان به دلم نیست
غم نیستکه تاگویم از آنم برهانی
جز خواهش بوسیدنکامت بروانم
کامی نبود تا که بدانم نرسانی
هم اسب نخواهم ز تو خواهمکه پیاده
همچون فلکم در جلو خود بدوانی
نی چون فلکم بخش یکی اسب سبکرو
کز طعنهٔ بدگو ز جهانم به جهانی
تا هست جهان شاه بود شاه و تو پیشش
بربسته به طاعت کمر ملکستانی
از حکم ملک هرچه زمینست بگیری
بر روی زمین تا که زمانست بمانی