غزل شمارهٔ ۳۷۷۶
ز بس که سنگ ملامت فلک به کارم کرد
نهفته در جگر سنگ چون شرارم کرد
برس به داد من ای ساقی گران تمکین
که توبه منفعل از روی نوبهارم کرد
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز برگریز مرا چون شکوفه باکی نیست
که پیشتر ز خزان خرج نوبهارم کرد
چه کرده بود دل شیشه جان من، که قضا
ز روی سخت فلک آهنین حصارم کرد
ازان محیط گرامی همین خبر دارم
که همچو سیل سبکسیر بیقرارم کرد
دویده بود به عالم سبک عنانی من
گران رکابی درد تو پایدارم کرد
لبش به یک سخن تلخ ساخت بیدارم
ز تلخی این می پر زور هوشیارم کرد
ز حرف شکوه لبم بود تیغ زهرآلود
به یک تبسم دزدیده شرمسارم کرد
ز کم عیاری من سکه روی می تابید
گداز بوته عشق تو خوش عیارم کرد
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار
که بیغمی یکی از اهل روزگارم کرد!
همان ز پرده دل گشت جلوه گر صائب
کسی که خون به دل از درد انتظارم کرد