غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
منظور من آن موی میان است و میان نیست
رزق من ازان تنگ دهان است و دهان نیست
فریاد که آن دلبر شیرین سخن از شرم
چون غنچه سراپای زبان است و زبان نیست
از بوالعجبیهاست که شیرینی عالم
مستور در آن تنگ دهان است و دهان نیست
این با که توان گفت که سررشته جانها
وابسته به آن موی میان است و میان نیست؟
فریاد که از بی دهنی درد دل ما
وقوف به تقریر زبان است و زبان نیست
نوری که بود روشن ازو دیده عالم
چون مهر جهانتاب عیان است و عیان نیست
آن جام جهانی که جهان در طلب اوست
از دیده ادراک نهان است و نهان نیست
هر چند که با هم نشود سیر و سکون جمع
در صلب گهر، آب روان است و روان نیست
از بی بصری در نظر تنگ خسیسان
یوسف به زر قلب گران است و گران نیست
آن پیر سیه دل که مقید به خضاب است
در چشم خود از جهل جوان است و جوان نیست
این طرفه که صائب دل صد پاره ما را
شیرازه ازان موی میان است و میان نیست