غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
ز داغ، سینه پر تیر من گلستان است
ز چشم شیر، نیستان من چراغان است
دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد
اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است
پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی
اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است
شکسته دل نتوان کرد خردسالان را
وگرنه شهر به دیوانه تو زندان است
گرفته است غم آب و دانه روی زمین
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید
پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است
کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم
که چون ز خون دل من جهان گلستان است
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا
به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است
ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس
وگرنه حلقه فتراک من گریبان است
مریز آب رخ خود برای نان صائب
که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است
به چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائب
که دام مکر درین خاک نرم پنهان است