غزل شمارهٔ ۵۱۵۳
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ