غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
تو از نام بلند ای نوجوان بردار کام خود
که پیران می کنند از قامت خم حلقه نام خود
زفیض راستی از محتسب بر خود نمی لرزم
به کوه قاف دارم پشت از سنگ تمام خود
گر از بیطاقتی خود قاصد پیغام خود گردم
فرامش می کنم در راه از غیرت پیام خود!
حذر کن از می سرکش که تاکش با زمین گیری
به چندین دست نتواند نگه دارد زمام خود
مرا از بوته خجلت بر آر ای شعله سرکش
که خونها می خورم چون لاله از سودای خام خود
چه افتاده است بر دل بار گردم عندلیبان را؟
چو من از بوی گل چون غنچه می گیرم مشا خود
ز آواز شکست من دل احباب می ریزد
وگرنه من نمی دارم دریغ از سنگ جام خود
شکاری چون به بخت ما نمی افتد همان بهتر
که در خاک فراموشان نهان سازیم دام خود
به شور من ندارد بلبلی این بوستان صائب
روان گردد، به خون مرده گر خوانم کلام خود