غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
                        که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
                        فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
                        نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
                        ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
                        بلند و پست بسی آمده بره در پیش
                        هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
                        فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
                        یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
                        یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
                        بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
                        گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
                        یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
                        یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
                        یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
                        اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش