غزل شمارهٔ ۶۳۲۶
مباش درصدد بی شمار خندیدن
که صبح باخت نفس از دوبار خندیدن
دل از گشایش لبها چو پسته نگشاید
خوش است از ته دل غنچه وار خندیدن
یکی هزار کند نقد زندگانی را
به روی سوختگان چون شرار خندیدن
جهان به چشم حسودان سیاه می سازد
چو لاله با جگر داغدار خندیدن
درآ به عالم سختی کشان و عشرت کن
که ریخته است درین کوهسار خندیدن
بود گشادن آغوش در وداع حیات
درین زمانه ناپایدار خندیدن
فریب عشرت دنیا مخور که بی دردی است
برون نرفته ازین نه حصار خندیدن
نمود آب عقیق ترا غبارآلود
ز زیر لب به من خاکسار خندیدن
دهان غنچه و چشم ستاره و لب صبح
گذاشتند به آن گلعذار، خندیدن
خبر نیافته ز انجام کار خود صائب
ز غفلت است در آغاز کار خندیدن