غزل شمارهٔ ۵۴۵۴
لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم