غزل شمارهٔ ۴۵۶۸
آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر
قطره خود رادرین دریا چوگوهرساختی
دست خودراچون صدف برروی یکدیگرگذار
تارسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر
سربه زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار
در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی
مهر بر لب زن ،فضولی رابرون در گذار
می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار
می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت
پای چون منصور بربالای این منبر گذار
در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن
از نشان پای خود مهری براین محضر گذار
گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتن تن رابه این دریای بی لنگر گذار
از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود
گرنسازی آب ،باری پیش روشنگر گذار
مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار
تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار
وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار
شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته دیدگی است
شیشه رابا شیشه گر،دل رابه آن دلبر گذار
جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر
بر نمی آیی به دردسر،ز سر افسر گذار
از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی
آرزوی آب حیوان رابه اسکندر گذار
آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار