غزل شمارهٔ ۸۴۳
در ره او راهرو پای چه باشد به سر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت تاج و کمر