غزل شمارهٔ ۲۴۵۴
حسرت از منقار خون آلود بلبل می چکد
پاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکد
آب و رنگ گلستان حسن افزون می شود
هر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکد
گر نصیب خار می گردد گناه قسمت است
اشک شبنم در هوای دامن گل می چکد
نسبت آن طره شاداب با سنبل خطاست
آب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟
حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره را
چون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکد
آنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده ام
خون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟
زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیست
بیم سیل نوبهار از سایه پل می چکد
وسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخو
زهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکد
زود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگار
لاله های خون که از منقار بلبل می چکد
از عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اش
شبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکد
با تو کل تشنگان را گر بود بیعت درست
آب خضر از پنجه خشک توکل می چکد
صائب از کلک سخن پرداز ما در آتش است
خون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد