بخش ۴۹ - عمر به سر کردن شاه و گدا با یکدیگر
چون سر زلف شب به دست آمد
قرص خورشید را شکست آمد
پیکر آسمان ملمع شد
چتر فیروزهگون مرصع شد
مردم از خواب دیده بربستند
از تماشای ره نظر بستند
خواب دیدند شاه و جمله سپاه
که مگر عارفی رسید به شاه
همچو خضرش لباس سبز به بر
خلعتی سبزتر ز سبزهٔ تر
گفتش آن دم که بر عزیمت جنگ
تیز شد از مخالفان آهنگ
تو همان دم که حرب میکردی
رو به میدان ضرب میکردی
به تو آن نصرتی که ما دادیم
از دعاهای آن گدا دادیم
خیز و از محرمان خاصش کن
وز غم بیکسی خلاصش کن
شاه چون چشم خود ز خواب گشود
وز سپاه آنچه دیده بود شنود
خواند درویش را به مجلس شاه
گشت فارغ ز رنج و محنت و آه
خواند درویش را به مجلس خاص
کردش از محنت فراق خلاص
شکر آن را چه سان توان گفتن
نیست ممکن به صد زبان گفتن
چرخ بازیچهای غریب نمود
از فلک این بسی عجیب نمود
لیک از لطف دوست نیست عجب
که ز محنت کسی رسد به طرب
هر که رنج فراق جانان دید
بعد از آن رنج راحت جان دید
شام هجران خوش ست و رنج ملال
تا بدانند قدر روز وصال
بعد هجران اگر وصالی هست
شیوهٔ عشق را کمالی هست
غرض از عشق وصل جانانست
خاصه وصلی که بعد هجرانست
الغرض هر دو تا چون شیر و شکر
به هم آمیختند شام و سحر
پای شه بر سریر عزت و ناز
سر درویش بر سریر نیاز
کار معشوق ناز میباشد
رسم عاشق نیاز میباشد
روز و شب رازدار هم بودند
تا دم مرگ یار هم بودند
عاقبت در نقاب خاک شدند
از خدنگ اجل هلاک شدند
عمر برگشت و بیوفایی کرد
مرغ روح از قفس جدایی کرد