قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم
به کز این پس کندش نطق خرد ابکم
ره پر پیچ و خم آز چو بگرفتی
روی درهم مکش ار کار تو شد درهم
خشک شد زمزم پاکیزهٔ جان ناگه
شستشو کرد هریمن چو درین زمزم
به که از مطبخ وسواس برون آئیم
تا که خود را برهانیم ز دود و دم
کاخ مکر است درین کنگره مینا
چاه مرگ است درین سیرگه خرم
ز بداندیش فلک چند شوی ایمن
ز ستم پیشه جهان چند کشی استم
تو ندیدی مگر این دانهٔ دانا کش
تو ندیدی مگر این دامگه محکم
وارث ملک سلیمان نتوان خواندن
هر کسیرا که در انگشت بود خاتم
آنکه هر لحظه بزخم تو زند زخمی
تو ازو خیره چه داری طمع مرهم
فلک آنگونه به ناورد دلیر آید
که نه از زال اثر ماند و نز رستم
نه ببخشود بموسی خلف عمران
نه وفا کرد به عیسی پسر مریم
تخت جمشید حکایت کند ار پرسی
که چه آمد به فریدون و چه شد بر جم
ز خوشیها چه شوی خوش که درین معبر
به یکی سور قرین است دو صد ماتم
تو به نی بین که ز هر بند چسان نالد
ز زبردستی ایام بزیر و بم
داستان گویدت از بابلیان بابل
عبرت آموزدت از دیلمیان دیلم
فرصتی را که بدستست، غنیمت دان
بهر روزی که گذشتست چه داری غم
زان گل تازه که بشکفت سحرگاهان
نه سر و ساق بجا ماند، نه رنگ و شم
گر صباحیست، مسائی رسدش از پی
ور بهاریست، خزانی بودش توام
صبحدم اشک بچهر گل از آن بینی
که شبانگه بچمن گریه کند شبنم
اندرین دشت مخوف، ای برهٔ مسکین
بیم جانست، چه شد کز رمه کردی رم
مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا
که شد آمیخته با روغن و شهدش سم
دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر
تا مگر باز رهانند تو را زین یم
مشک حیفست که با دوده شود همسر
کبک زشتست که با زاغ شود همدم
برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین
برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم
ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی
چه شوی بر صفت بید ز بادی خم
خویش و پیوند هنر باش که تا روزی
نروی از پی نان بر در خال و عم
روح را سیر کن از مائدهٔ حکمت
بیکی نان جوین سیر شود اشکم
جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت
به چه کار آمدت این سفله تن ملحم
خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر
رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم
مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی
بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم
ز تو در هر نفسی کاسته میگردد
غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم
بیم آنست که صراف قضا ناگه
زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم
کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن
بذل یک جوز کسی را نکند حاتم
به پری پر، که عقابان نکنندت سر
به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم
جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین
دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم