غزل شمارهٔ ۴۸۱۷
چون شمع اشک در طلب مدعا مریز
نقد حیات خود چو شرر برهوا مریز
بی عزتی به اهل سخن مایه غم است
زنهار خرده های قلم زیر پا مریز
باید اگر به مردم بیگانه جان فشاند
زنهار آبرو به درآشنا مریز
آتش تمیز خارو خس از گل نمی کند
ای ساده لوح گل به گریبان ما مریز
از مفلسان زبان ملامت کشیده دار
زنهار خون ماهی بی فلس را مریز
صائب گذشت از دو جهان در وفای تو
خونش به خاک راه به تیغ جفا مریز