غزل شمارهٔ ۱۲۱
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینهٔ گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
پوشیده نیست خردهٔ راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشاه زادهایم
چون غنچه در ریاض جهان، برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
ای زلف یار، اینهمه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پر خون نهادهایم