غزل شمارهٔ ۲۲۹۳
زان پیشتر که تیغ کشد آفتاب صبح
رطلی به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنیمت است، به دست دعا بشوی
داغ سیه گلیمی خود را به آب صبح
سر عشر این کلام مبین است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکی شنیده ای
چون شیشه غافلی ز شمیم گلاب صبح
بر عیش دل مبند که کم عمری نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بیم حشر
پاک است از غبار خیانت حساب صبح
صافی رسیده است به جایی که می کند
مهر از بیاض سینه من انتخاب صبح
از بوی گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سری برآر و تماشای فیض کن
سگ نیستی، چه مرده ای از بهر خواب صبح؟