غزل شمارهٔ ۲۸۸۳
چمن پیرا نه گل را دسته در گلزار می بندد
که گل در روزگار حسن او زنار می بندد
چو عشق بی تکلف دست بردار از خودآرایی
که بتوان زیج بستن عقل تا دستار می بندد
تو کز سر طریقت غافلی از شرع در مگذر
که بر عارف شود احرام اگر زنار می بندد
نبیند داغ غربت وقت رحلت عاقبت بینی
که پیش از مرگ چشم از عالم غدار می بندد
زعاجز نالی ما مهربان شد چرخ سنگین دل
گیاه ما زبان برق بی زنهار می بندد
خزان را غنچه این بوستان در آستین دارد
چمن پیرا زغفلت رخنه دیوار می بندد
به دردش می رسد دانای اسرار نهان صائب
زعرض حال خود هر کس لب اظهار می بندد