غزل شمارهٔ ۳۲۷۶

وقت ارباب دل آشفته به مویی گردد
صید وحشت زده آواره به هویی گردد
بی تأمل مژه مگشای درین عبرتگاه
که ترازوی مکافات به مویی گردد
درس آزادگیش زود روان می گردد
هرکه چون سرو مقیم لب جویی گردد
عاقبت چون همه را خاک شدن در پیش است
ای خوش آن خاک که جامی و سبویی گردد
جگر سوخته از جنبش مژگان ریزد
چون قلم هر که گرفتار دورویی گردد
زخم شمشیر تغافل همه مخصوص من است
این نه آبی است که هر روز به جویی گردد
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق نکویی گردد؟
بهر روشندلی ما دم گرمی کافی است
چشم یعقوب پر از نور به بویی گردد
بس بود از دو جهان محو تماشای ترا
آنقدر وقت که مشغول وضویی گردد
هر غباری که ازو چشم نپوشی صائب
در نهانخانه دل آینه رویی گردد