غزل شمارهٔ ۶۶۸۳
چند ازان آرام بخش جان جدا باشد کسی؟
چشم بر در، گوش بر آواز پا باشد کسی
سایه خود را نمی باید دریغ از خاک داشت
گر به دولت بال اقبال هما باشد کسی
یک نگاه آشنا کشته است ای ظالم که را؟
حیف باشد اینقدر ناآشنا باشد کسی
با چنان زلفی که بر خاک از رسایی می کشد
دور از انصاف است چندین نارسا باشد کسی
هم تو خود انصاف ده، خوب است با این دستگاه
بی مروت، بی حقیقت، بی وفا باشد کسی؟
مست شو چون گل، گریبانی به مستی چاک کن
تا به کی چون غنچه دربند قبا باشد کسی؟
می شود از تلخرویان زندگانی ناگوار
من گرفتم تشنه آب بقا باشد کسی
شد حصاری شمع در فانوس از پروانه ها
بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسی؟
با وجود عشق، عاقل بودن از دیوانگی است
شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسی؟
در کمان چشم از هدف برداشتن صائب خطاست
به که در هنگام پیری با خدا باشد کسی