غزل شمارهٔ ۴۳۳۹
از گرمی اشکم صف مژگان گله دارد
زین آبله پا خارمغیلان گله دارد
بر در یتیم است صدف دامن مادر
یوسف عبث از تنگی زندان گله دارد
تاریک شود خانه آیینه ز جوهر
حیران جمال تو ز مژگان گله دارد
این خواب به صد دولت بیدارنبخشند
دل گر چه ازان نرگس فتان گله دارد
مقراض سر سبز بود خنده بی وقت
از رخنه لب پسته خندان گله دارد
از اختر خودزیر فلک شکوه نادان
ماند به غریقی که زباران گله دارد
درمانش همین است که با درد بسازد
دردی که ز ناسازی درمان گله دارد
هر صبح فلک دفتری از شکوه گشاید
پیوسته سیه کاسه ز مهمان گله دارد
چون دانه بی مغز بود پوچ کلامش
هر شوره زمینی که زدهقان گله دارد
چون دست عروسان به نگارست سزاوار
پایی گه ز بیداد مغیلان گله دارد
ما وگله از تلخی دشنام تو هیهات
حرفی است که مور از شکرستان گله دارد
چون سبز شود بخت من سوخته جایی
کز بخت سیه چشمه حیوان گله دارد
تن داد به همدستی دیو از دل سنگین
از خاتم بی مهر سلیمان گله دارد
در عالم حیرت بود آرامی اگر هست
صائب عبث از دیده حیران گله دارد