غزل شمارهٔ ۱۵۰
صبر با عشق بس نمیآید
یار فریادرس نمیآید
دل ز کاری که پیش مینرود
قدمی باز پس نمیآید
عشق با عافیت نیامیزد
نفسی همنفس نمیآید
بیغمی خوش ولایتست ولیک
زیر فرمان کس نمیآید
داد در کاروان خرسندیست
زان خروش جرس نمیآید
چه کنم عسکری که نیشکرش
بیخروش مگس نمیآید
گویی از جانت میبرآید پای
چه حدیثست بس نمیآید