غزل شمارهٔ ۲۳۱۶

تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد
مغز ما سوداییان سر بر سر آتش نهاد
آه از آن رخساره نو خط که از هر حلقه ای
عاشقان را نعل دیگر بر سر آتش نهاد
شد جهان تاریک در چشم، چو عشق تاج بخش
از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد
عشق را دارالامانی نیست جز آغوش حسن
آشیان خود سمندر بر سر آتش نهاد
هر که چون گل از وفای نوبهار آگاه شد
نقد و جنس خویش یکسر بر سر آتش نهاد
چون پر و بال سمندر، عشق اگر یاری کند
می توان پهلوی لاغر بر سر آتش نهاد؟
دل درون سینه ام از آرزوی خام مرد
چند بتوان هیزم تو بر سر آتش نهاد
کم شتابی داشت عمر ما، که از قد دو تا
دور گردون نعل دیگر بر سر آتش نهاد!
هر که صائب از خس و خار علایق پاک شد
می تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد