غزل شمارهٔ ۵۳۴۴
گر به ملک بیخودی امید جامی داشتم
می شدم بیرون ز خود چندان که پا می داشتم
نرمی ره شد چو محفل تاروپود خواب من
جای گل ای کاش آتش زیر پا می داشتم
کاسه من هم اگر بی مغز می بود از ازل
بهره ای از سایه بال هما می داشتم
دست ازین دار فنا گر می توانستم کشید
کرسی افلاک را در زیر پا می داشتم
قسمت آتش نمی شد خرده من همچو گل
گر درین گلزار بویی از وفا می داشتم
پرده بیگانگی شد پاکدامانی مرا
ورنه من هم راه حرف آشنا می داشتم
بی زبانی حلقه بیرون در دارد مرا
ورنه در گیسوی او چون شانه جا می داشتم
عاقبت زد برزمینم آن که از روی نیاز
سالها بر روی دستش چون دعا می داشتم
گوشه دل گر نمی شد پرده دار گوهرم
من درین دریای پرشورش کجا می داشتم
عشرت روی زمین می بود صائب زان من
جای پایی گر در اقلیم رضا می داشتم