غزل شمارهٔ ۳۹۲
موج دریائیم و هر دو غیر آبی هست نیست
در میان ما و او جز ناحجابی هست نیست
در خرابات مغان هستند سر مستان ولی
همچو من رند خوشی مست خرابی هست نیست
ما شراب ذوق از آن لعل لبش نوشیده ایم
خوبتر زین جام و خوشتر زان شرابی هست نیست
نیست هستی غیر آن سلطان بی همتای ما
ورکسی گوید که هست آن در حسابی هست نیست
ز آفتاب روی او ذرات عالم روشن است
درنظر پیداست غیر از آفتابی هست نیست
عقل اگر در خواب می بیند خیال دیگری
اعتباری بر خیالی یا به خوابی هست نیست
نعمت الله این سخن از ذوق می گوید مدام
این چنین مستانه قولی در کتابی هست نیست