غزل شمارهٔ ۴۹۷۳
در نقاب است و نظر سوز بود دیدارش
آه ازان روز که بی پرده شود رخسارش
نازک اندام نهالی است مرا رهزن دین
که ز موی کمر خویش بود زنارش
نفسی کز جگر سوخته بیرون آید
تادم صبح جزا گرم بود بازارش
لاله ای نیست که بی داغ تجلی باشد
محملی نیست که لیلی نبود دربارش
به که از کوی خرابات نیاید بیرون
هرکه چون دختر زر شیشه بود دربارش
جان انسان چه خیال است که بی تن باشد؟
این نه گنجی است که برسر نبود دیوارش
نشد از هیچ نوایی دل صائب بیدار
ناله نی مگر ازخواب کند بیدارش