غزل شمارهٔ ۵۳۱۵
از سواد شهر وحشت می کند دیوانه ام
می کشد از لفظ دامن معنی بیگانه ام
داغ دارد پاکی دامان من فانوس را
شمع را دست حمایت می شود پروانه ام
دل به درد آید ز عاجزنالی من سنگ را
آسیا را باز می دارد ز گردش دانه ام
خانه من چون کمان پاک است از اسباب عیش
پر برآرد میهمان چون تیردر کاشانه ام
باده گلرنگ نتواند مرا سیراب کرد
می مکد انگشت ساقی رالب پیمانه ام
گر چه چشم نوبهار از لاله من روشن است
باده را می سوزد از لب تشنگی پیمانه ام
با خرابیهای ظاهر باطنی دارم چو گنج
جغد باشد نیل چشم زخم در ویرانه ام
گر چه زندانی است دست خالیم در آستین
کارساز عالمی از همت مردانه ام
نیست از موج حوادث بر دلم صائب غبار
جوهر شمشیر باشد ابجد طفلانه ام