غزل شمارهٔ ۳۱
کسی کو همچو تو جانان ندارد
اگر چه زنده باشد جان ندارد
گل وصلت نبوید گر چو غنچه
دلی پر خون لبی خندان ندارد
شده چون تو توانگر را خریدار
فقیری کز گدایی نان ندارد
نخواهم بی تو ملک هر دو عالم
که بی تو هر دو عالم آن ندارد
غم ما خور دمی کآنجا که ماییم
ولایت غیر تو سلطان ندارد
تویی غمخوار درویشان و هرگز
دل شادت غم ایشان ندارد
گداپرور نباشد آن توانگر
که همت همچو درویشان ندارد
به من ده ز آن لب جان بخش بوسی
که درد دل جز این درمان ندارد
دلم چون جای عشق تست او را
بگو تا جای خود ویران ندارد
غم عشق تو را عنبر مثال است
که عنبر بوی خود پنهان ندارد
گل حسنی که تا امروز بشکفت
به غیر از روی تو بستان ندارد
امید سیف فرغانی به وصل است
که مسکین طاقت هجران ندارد
بفرمان تو صد درد است او را
وگر ناله کند فرمان ندارد