غزل شمارهٔ ۳۷۹۸
ملال در دل آزاده جا نمی گیرد
زمین ساده ما نقش پا نمی گیرد
حریف پرتو منت نمی شود دل من
ز صیقل آینه من جلا نمی گیرد
کجا دراز شود پیش این سیاه دلان؟
که رنگ، دست غیور از حنا نمی گیرد
سری به افسر آزادگی سزاوارست
که جا به سایه بال هما نمی گیرد
به هرکه نیست به حق آشنا، ندارد کار
سگی است نفس که جز آشنا نمی گیرد
چگونه بلبل ازین گلستان کند پرواز؟
که شبنم از رخ گلها هوا نمی گیرد
سبک ز دشت وجود آنچنان گذر کردیم
که خون آبله ای پای ما نمی گیرد
اگر سفر کنی از خویش در جوانی کن
که جای پای سبکرو عصا نمی گیرد
کریم را ز طرف نیست چشم استحقاق
به کفر، رزق ز کافر خدا نمی گیرد
اگر ز اهل دلی از گزند ایمن باش
سگ محله عشق آشنا نمی گیرد
کشیده ام ز طمع دست خود چنان صائب
که نقش، پهلویم از بوریا نمی گیرد