غزل شمارهٔ ۲۱۴۵
دل نقطه بسم الله دیوان جنون است
جان رشته شیرازه فرقان جنون است
پیکان قدر، غنچه پژمرده عشق است
شمشیر قضا، موجه عمان جنون است
این عقل که هنگامه گفتار فرو چید
موری است که در دست سلیمان جنون است
شوری که نمکسود کند مغز زمین را
گردی ز نمکدان سر خوان جنون است
یونان خرد را صدف بحر نمودن
موقوف به یک موجه طوفان جنون است
مغزم به سر از خشک دماغی کف خاکی است
کو روغن بادام، که طغیان جنون است
لاحول خرد شد سر دیوانه ما را
زنجیر که بسم الله دیوان جنون است
صائب سر من پوچ شد از زمزمه عقل
خرم سر آن کس که به فرمان جنون است