غزل شمارهٔ ۶۳۲۱
خجل ز کوشش تدبیر بایدم بودن
اسیر پنجه تقدیر بایدم بودن
شکست جوهر دل را زیاده می سازد
چرا ز حاده دلگیر بایدم بودن؟
ز جستجو نشود جز غبار دل حاصل
چو نقش پای، زمین گیر بایدم بودن
زمان مهلت دور سپهر چندان نیست
که روز و شب بی تعمیر بایدم بودن
به هیچ سلسله مجنون من نمی سازد
ز پیچ و تاب به زنجیر بایدم بودن
درین زمانه که کردار، محض گفتارست
خموش چون لب شمشیر بایدم بودن
به خامشی دهم الزام همنشینان را
اگر به مجلس تصویر بایدم بودن
به خواب غفلت اگر عمر بگذرد زان به
که در کشاکش تعبیر بایدم بودن
نشد گشاده دلی از نوای من، تا چند
نسیم غنچه تصویر بایدم بودن؟
ز آستان قناعت قدم برون ننهم
ز زندگانی اگر سیر بایدم بودم
به پیش همچو خودی چون کمان نگردم خم
اگر نشانه صد تیر بایدم بودن
وصال را چه کنم با حجاب، کم داغی است
که خشک در قدح شیر بایدم بودن؟
نشد ز بخت جوان چون گشایش صائب
مراقب نفس پیر بایدم بودن